جدول جو
جدول جو

معنی یک ضرب - جستجوی لغت در جدول جو

یک ضرب
یکباره، یک دفعه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک ور
تصویر یک ور
یک سو، یک طرف، به یک طرف، به یک پهلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک گره
تصویر یک گره
متحد، متفق، هم عهد، هم پیمان
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ دَ)
اطاقی که آن را یک در است. (یادداشت مؤلف). یک دره. یک دری:
اندیک دو دوست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دُ ضَ)
ضرب دو نوبت. دوضربه. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوضربه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک روی. مخلص صادق و بی نفاق که در حضور و غیبت نیک گوید. (آنندراج) (غیاث). که نفاق نورزد. که منافق نیست. صدیق. مقابل دورو. (یادداشت مؤلف). متفق. صادق. بی نفاق. بی ریا و درست. (ناظم الاطباء) ، یک نواخت. یک دست. از یک قسم. که همه از یک نوع باشد. (یادداشت مؤلف) ، صاف. (ناظم الاطباء). رجوع به یک روی شود.
- یک رو کردن، کنایه از ترک آشنایی و دوستی کردن باشد. (برهان).
- ، بی خلاف و بی نفاق بودن. (آنندراج). اعادۀ صلح و آسایش نمودن و اتفاق آوردن. (ناظم الاطباء) :
باز می ریزد می خون گرم رنگ آشنای
با حریفان می کنم هرچند یک رو در خمار.
صائب (از آنندراج).
آسیای هرکه از بی آبرویی دایر است
می تواند چون فلک با عالمی یک رو کند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
اهل نفاق بودن بدتر ز کینه جویی است
یک رو کنم به هرکس با من کند دورویی.
میرزا اسماعیل ایما (از آنندراج).
- ، تمام کردن کاری و سرانجام دادن آن را و قطع کردن بالکلیه. (آنندراج).
- یک رونشین، که روی به یک سوی نشیند.
- ، کنایه از کسی که از راه و رای و نظر خود روی نگرداند:
بت یک رونشینی باز امشب
در آزارم به یک پهلو فتاده.
سید اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ طَ رَ)
یک سو و یک کناره و در یک کنار. (ناظم الاطباء).
- یک طرف افتادن، مقابل شدن. طرف شدن. (آنندراج).
- یک طرف شدن، یک طرف افتادن. مقابل شدن. طرف شدن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ گِ رِهْ)
کنایه از موافق و مثل و مانند هم و متفق باشد. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). یک رای. یکدل. یک زبان
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ وَ)
یک سمتی. یک سویی. یک جهتی. متمایل به یک جهت.
- یک وری افتادن، در تداول عوام، به یک پهلو دراز کشیدن بر زمین. (یادداشت مؤلف).
- یک وری شدن کار، فیصله یافتن بر یکی از دو صورت مخالف. به یکی از دو صورت استقرار یافتن. (یادداشت مؤلف).
- یک وری کردن کار، فیصل دادن بر یکی از دو صورت مخالف. (یادداشت مؤلف).
- یک وری نگاه کردن، به یک چشم نگریستن. (یادداشت مؤلف).
، در تداول عوام، کج. وریب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بَ)
بهتر. خوبتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بَ)
یک وری. کج و وریب. (یادداشت مؤلف). رجوع به کج و وریب شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ رَ / رِ)
یک در. یک دری. که دارای یک در است:
او بدین یک درۀ خویش تکلف نکند
تو بدین ششدرۀ خویش تکلف منمای.
خاقانی.
و رجوع به یک دری شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ ذَرْ رَ / رِ)
مقدار بسیار خرد و اندک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ ضَ)
یک نوع داوی در بازی نرد. (ناظم الاطباء) ، شش بازی نرد که پیاپی از حریف برند. (ناظم الاطباء). به اصطلاح نرادان شش بازی را گویند که پیاپی از حریف ببرد و بعضی گویند که داو شش زده بازی از حریف ببرد. (آنندراج).
- شش ضرب نتیجۀ خوب، کنایه از گوهر و زر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء).
- ، کنایه از مشک. (از ناظم الاطباء) (برهان).
- ، کنایه از شکر. (برهان) (از ناظم الاطباء).
- ، عسل. (از برهان) (از ناظم الاطباء).
- ، اقسام میوه. (از برهان) (از ناظم الاطباء). به حذف ضرب شش نتیجۀ خوب هم آمده است. (برهان). رجوع به شش ضربه و نیز شش نتیجۀ خوب در ذیل شش شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ)
یک دره. یک در. صفت اطاقی که یک در دارد:
خسروا جانم نژند و تنگدل دارد همی
زیستن در بینوایی بودن اندر یک دری.
ازرقی هروی.
و رجوع به یک در و یک دره شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِکِ رَب ب)
کنایه از عزرائیل است:
کآن مسلمان را به خشم از چه سبب
بنگریدی، بازگو ای پیک رب.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از یک وری
تصویر یک وری
یکطرفی متمایل بیک جهت
فرهنگ لغت هوشیار
مخلص صادق و بی نفاق که در حضور و غیبت نیک گوید، متفق، بی ریا و درست
فرهنگ لغت هوشیار
پرودگارا (ندا) ای خدا، پروردگار، یا رب، زباد فتنه نگهدار خلک پارس چندانکه خاک را بود و باد را بقا. (سعدی. کلیات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شش ضرب
تصویر شش ضرب
شش ضربه. یا شش ضرب نتیجه خوب. گوهر، زر طلا، مشک، شکر، عسل، میوه
فرهنگ لغت هوشیار
یک سوی یک زی یک سو یک جانب ازسویی ازجانبی: یک طرف دستبرد مالیه یک طرف گیر و دار نظمیه. (بهار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک ذره
تصویر یک ذره
یک خرده مقدار بسیار خرد و اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک وجب
تصویر یک وجب
بدرازی یک وجب وبقدریک وجب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک سر
تصویر یک سر
((~. سَ))
تمام، همگی، سراسر، فوری، مستقیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شش ضرب
تصویر شش ضرب
((~. ضَ))
شش ضرب نتیجه خوب، گوهر، زر، طلا، مشک، شکر، عسل، میوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک سره
تصویر یک سره
((~. سَ ر))
سراسر، از ابتدا تا انتها، به کلی، تماماً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک رو
تصویر یک رو
((ی))
صمیمی، خالص، یک دست، یک نواخت، آن که پشت و روی وی یکی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک وری
تصویر یک وری
((~. وَ))
یک طرفی، متمایل به یک جهت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک گره
تصویر یک گره
((~. گِ رِ))
هم پیمان، متحد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک ور
تصویر یک ور
((~. وَ))
یک سو، یک طرف، کج، متمایل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک ذره
تصویر یک ذره
یک خرده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یک ربع
تصویر یک ربع
یک چهارم، یک چارک
فرهنگ واژه فارسی سره
دوره ای کمتر از ده روز که کرم ابریشم برگ های ریز توت را می
فرهنگ گویش مازندرانی
کج، اریب
فرهنگ گویش مازندرانی
پرورش ماکیان در یک دوره که از زمان روی تخم نشستن تا بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی